" درخت و آب و آتش"

ساخت وبلاگ

فكر كردم كه امشب شبي است كه آدم حتمن بايد وبلاگ داشته باشد، بعد يادم آمد كه اينجا را بسته ام خودم در شبي شبيه همين شب، با همين حال و حس، با همين درد، با همين نگاه، با همين زاويه ي ديد، بعد گفتم كه هيچ چيز ابدي نيست حتي پايان چيزها... و چه بسيار گريسته بودم براي پايان چيزي كه نمي دانستم چيست؛ چه لحظه اي عجيبي بود، ايستاده بودم سر يك چهار راه، و سردم بود و براي چيزي مي گريستم كه در من تمام مي شد و از دست مي رفت، براي جواني يا اميد... مرگ به سراغم آمده بود ، غافلگيرانه و بي رحم و من براي زندگي مي گريستم...  " درخت و آب و آتش" ...ادامه مطلب
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 2 تاريخ : شنبه 24 دی 1401 ساعت: 3:32

خواب ديدم با دوست بچه گي هام رفتيم يه جايي بيرون از شهر چادر زديم شب خوابيديم؛ وقتي صبح بيدار شديم همه جا برف اومده بود... برفش برق مي زد... سفيدي عجيبي داشت... و من تو خواب هيچ احساس سرما نداشتم... هيجان زده بودم و بعد وسط برف ها، ديدم كه تو نشستي... روبروي خورشيدي كه از پشت كوه مياد... و خواستم تو رو به دوستم نشون بدم... و زبونم بند اومده بود... و دويدم كه بيام سمتت و رد پام رو برف ها مونده بود و من هي مي امدم و تو نشسته بودي و بعد من بيدار شدم 

" درخت و آب و آتش" ...
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 23 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 0:53

ديدن شادي مردم، آن كودك تازه به دنيا آمده ي زيبا در آغوش مادرش... آن تازه داماد لبخند به لب، سايه انداخته در مردمك لرزان آن چشم هاي خاكستري نجيب... آن به شوق آميخته مادر در تماشاي شادكامي فرزند، و بسيار شادي هاي ديگر كه از آن تو نيست اما ديدنش قلب تو را آرام مي كند؛ اينكه مي داني هنوز و همچنان دلي و حال و هوايي داري براي شاد شدن از شادي ديگران... دل از خود كندن و ديگري را شاد خواستن... 

" درخت و آب و آتش" ...
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 22 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 0:53

امروز كتاب انسان خردمند نوح هراري را تمام كردم؛ اسمش تصادف است يا همزماني پديده هاي ذهني يا هر چيز ديگر بخش هايي كه مي خواندم مربوط به اين بود كه آيا انسان در طول تاريخ خوشبخت تر شده يا نه؟ و بعد توضيح و توصيف خوشبختي از منظر زيست شناسي... اين روزها خيلي به خوشبخت بودن و خوشبختي فكر مي كنم؛ چه طور مي توانم احساسش را " درخت و آب و آتش" ...ادامه مطلب
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 27 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 0:53

انبوه فكرهايي كه امروز از ذهن و خيال من گذشتند تقريبن اغلبشان به نوعي تكراري بودند؛ فكر كردن به مسائل شخصي ام از دايره ي يك دلواپسي مكرر و يك بلاتكليفي مطول فراتر نمي رفت؛ براي لحظه اي از خودم پرسيدم اگر روزي از روزها تصميم من، خواست من، شرايط من به شكلي ايجاب كند كه افكار تكراري ام ديگر بخشي از زندگي ام نباشند چه چ " درخت و آب و آتش" ...ادامه مطلب
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 28 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 0:53

چهارده سال پيش، مردك abnormal فقط همكارم بود، همين كه تحملش مي كردم كفايت مي كرد، كاري به كار هم نداشتيم. دو سال بعد، كارمند سياه روزي بودم كه همكارش سابقش را در لباس يك رئيس خبيث مي بيند؛ پنج سال بعد او قدرت بلامنازع داشت و من نه راه پس و نه راه پيش؛ به قوم مغول مي ماند همه جا را كند و سوخت و كشت و برد و بد تر از ق " درخت و آب و آتش" ...ادامه مطلب
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 33 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 0:53

یک: این رمان لعنتی امروز به کلمه 17873 خود رسید؛ می گویم لعنتی چون معلوم شده است که چنگی به دل نمی زند؛ اگر رهایش کنم ادم بزدلی هشتم که نتوانسته تا آخر چیزی که رویایش را داشته برود و اگر ادامه اش دهم خودم را غرق کرده ام در چیزی که نافی من است! این است جان مایه ی کار هنری، رنجی عبث برای چیزی نا معلوم...دو: به نامِ نیک پس از مرگ فکر میکنم! انگار اصلاً دارم برای همچین چیزی زندگی میکنم!! نام این را می گذارم افراط در زیستن!سه: آن مَرد مُرد! آن مرد بیکار بود! آن مرد به بیکاری اش اعتراض داشت!چهار: من هنوز زنده ام! در کمال تعجب!! می خواهم از من نام نیکی باقی بماند؛ به جای هر کار دیگری در زندگی، داستان های بی سر و ته می نویسم! اغلب شب ها خواب های عجیب می بینم! تقریباً دچار اختلال خواب هستم؛ آدم خوبی نیستم؛ اما هر روز فکر میکنم که میتوانم آدم بهتری باشم. از زندگی و چالش هایش هراس دارم؛ اما بیش از همه چیز از وانهاده شدن هراس دارم؛ از تنهایی محضپنج: نمی توانم بگویم به مسائل سیاسی اهمیت نمی دهم اما میتوانم بگویم درکم از سیاست هرگز به اندازه ی ادبیات نیست؛ و ایا ادبیات از سیاست جداست؟ من فکر میکنم حتی برای کسی که در فکر گل نکردن آبهاست و به افسون گل سرخ فکر میکند زندگی نمی تواند چیزی یکسره بدور از سیاست باشد. با این همه نمیدانم درک من از پیچیدگی دنیای سیاست ورای اینکه کجای زن " درخت و آب و آتش" ...ادامه مطلب
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 31 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 18:57

كاشكي هاي كشكي -كاشكي يه لبخند گل و گشاد درشت هم تو پنهاي صورت من بود، با اون همه اعتماد به نفس درست و درمون!- كاشكي الان نفس گرم تو به صورتم مي خورد. يعني تا از فكر يه چيز بد بي خوابي به سرم مي زد و غلت مي زدم تو تختم، داغي گرم نفست آرومم مي كرد. - كاشكي زنده بودي، نه عين هميشه ت مريض! سالم! مي دوني چقده حرف داشتم كه بگم؟- كاشكي هيچ وقت به خودم دروغ نگفته بودم! - كاشكي خودمو بيش از اينها دوست ميداشتم پيش از اين! - كاشكي تن نداده بودم به هرچي كه منو مي برد و به جاش يه موجود ترسو به جا مي ذاشت. - كاشكي خودمو شناخته بودم قبل اينكه بخوام دنبال شناخت هاي ديگه برم. - كاشكي اين شب يه جوري صبح ميشد كه بلدِ حسرت خوردنش نباشم واسه شب ها و روزهاي پشت سر هم ديگه- كاشكي خودخواهيم، قاطي شعور بود؛ صبرم قاطي غرور! لازمه خودخواه بودن اما اگه شعورت برسه كي و كجا و چه طور! خوبه صبور بودن، اما نه هر صبري- كاشكي فردا، شكل هيچ ديروزي نباشه. + نوشته شده در  سه شنبه هجدهم مهر ۱۳۹۶ساعت 1:42  توسط   |  " درخت و آب و آتش" ...ادامه مطلب
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 13:17

حالا فهمیده ام که رمانم چیز مزخرفی از آب در خواهد آمد، معمولاً وقتی این را می فهمم راحت تر می نویسم. یعنی تمام ابهتی که از خود انتظار داشته ام فرو می ریزد و در عوض طمطراق و شکوه ادبی، از خود انتظار به پایان رساندن یک قصه معمولی را دارم. با کلمه هایی معمولی و حادثه هایی معقول... خوردن قهوه برایم ممنوع است واگرنه بدم نمی آمد این لحظه ی رسیدن به این درک که در حال نوشتن چیزی بینهایت پیش پا افتاده و سطحی هستم را با یک فنجان قهوه جشن بگیرم. تصویر زیباتری دارد این جور جشن گرفتن تا اینکه به خودم بگویم احمق بیچاره خیال میکردی داری چیز مهمی می نویسی! طفلکی! چه باری بر دوشت بود! خوشحال باش! و حالا با فراغ بال فقط بنویس؛ بنویس و این لعنتی را تمام کن! تا ببینیم بعدش چه میشود! اما این لعنتی تمام نمی شود. داستان وقتی به کمرکش لحظه هایی می رسد که ادم از شعور و هنر خودش ناامید میشود و فقط قرار است ادامه پیدا کند، بدقلقی میکند؛ راحت و روان روی غلطک روابت نمی افتد. گیر کرده ام. می خواهم یوسف را اعدام کنم. در ملاء عام؛ می خواهم از زاویه دید خودش این اعدام شدن را بنویسم. از زیر چشم بند مشکی. اما از طرفی هیچ دلم نمی خواهد قضیه تبدیل بشود به بینایه ای له یا علیه اعدام در ملاء عام. میخواهم داستان بنویسم نه بیانیه. اخ داستان!! داستان! داستان حقیقی! شاید الان فقط باید همه چیز را رها کنم و یک داستان واقعی بخ " درخت و آب و آتش" ...ادامه مطلب
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 13:17

تمام شب تا صبح را بیدار بودم، فکر می‌کنم مغزم گنجایش اتفاقات این جهان را ندارد. بیم و وحشت آنچه که حتی نمی‌دانیم چیست جز اینکه صورت ظاهریش را از رسانه‌ها و سیاستمدارن تحویل می‌گیریم، و بیم و وحشت آنچه که دقیقاً می‌دانیم چیست، همین زندگی شخصی ساده‌ی پیش پا افتاده‌ی خودمان که به شکل غیر قابل باوری تبدیل به یک بحران و بن‌بست شده است، به جانم ریخته بود. نمی‌دانم چه سحری است در تابش مستقیم نور از پنجره که آدم را از وحشت‌ها نجات می‌دهد. آرامش آمدن یک روز دیگر شبیه هیچ چیز نیست. انگار آدمی نیازمند است که زمان ایستا نباشد. و نیازمند است به غریزه‌ها و حاجت‌های جسم خود تا بتواند فکرهای خود را رها کند یا دست‌کم آنها را منسجم‌تر... سلام‌هایی که به هم می‌گوییم، یک فنجان چای داغ، گرم کردن تکه‌ای نان و نیاز قطعی به جرعه‌ای آب برای نوشیدن، نوعی عدالت به شمار می‌آید! دانستن اینکه عمر می‌گذرد و لحظه پایدار نیست... " درخت و آب و آتش" ...ادامه مطلب
ما را در سایت " درخت و آب و آتش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neghopea بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 13:17